دیسمنوره یا قاعدگی دردناک
سپتامبر 14, 2016معرفی آدرس دکتر روانشناس خانواده خوب در تهران
سپتامبر 15, 2016بشنوید ای دوستان، این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
فیلم “فروشنده” به کارگردانی و نویسندگی استادانه اصغر فرهادی، را نمی توان ففط روایت یک داستان دانست. فیلم در لایه های عمیقش، از درون مایه فرهنگی – اجتماعی بسیاری برخوردار است. سکانس ها انعکاس دهنده ویژگی های فرهنگی اجتماعی هست که بر تعاملات آدم ها در یک جامعه بسته، محدود، قالبی و کلیشه ای سایه افکنده است. از همان آغاز، تماشاگر با نماهای بسته، تاریک یا خاکستری و ضمخت مواجه است. نماهایی چون آپارتمان های درهم لولیده شده، دیوارهای چرکین و بلند، حصارهای فلزی، راه پله ها و معابر تنگ، درها و پنجره های فلزی که حتی، آن زمان که برای تنفس گشوده می شوند، باز در مقابلشان تنها دیوار و حصار و فولاد می بینی. همه چیز شکل و بعد و قالب دارد. اندازه ها یا عرض دارند و یا طول، و این می تواند روان انسان را آزار بدهد. مهربانیها، عشق و همدلی در سایه این حصارها ی تنگ، گویا دیگر به نظر نمی آید. پشت بام خانه ها که سقف تنفس و آزادی هر خانه ایست، به اندازه کف، شلوغ و درهم و برهم هست. گویا در اینجا آزادی، سقفش، به اندازه کفش، فضایی برای تنفس ندارد.
لودری غول پیکر بر جان خانه های فرتوت هجوم آورده است. تحت تاثیر گود برداری مجموعه آپارتمان هایی که عماد (شهاب حسینی) و رعنا (ترانه علیدوستی) در یکی از آنها ساکنند آسیب دیده است. حتی شب، آرامشش را از ساکنین دریغ می دارد و آنها مجبور به ترک سراسیمه ساختمان در یک نیمه شب می شوند. اگرچه دیوارها و شیشه ها ترک برمی دارد، اما ساختمان هرگز فرو نمی ریزد. گویا تنها قصد “آوارگی” ساکنین و ایجاد ترس و نا امنی در آنها را داشت. کسی اعتراضی به گودبرداری که منجر به آوارگیشان شد را نمی کند. شاید لازم است هرچیزی خراب شود تا دوباره از نو ساخته شود. در جایی عماد می گوید کاش می شد همه این شهر را خراب کرد و دوباره از نو ساخت. اما “رویای ساختن” بسیار دور از دسترس او و امثال اوست.
رعنا و عماد به کمک یکی از دوستانشان به نام بابک، به آپارتمانی انتقال پیدا می کنند، که قبلا خانمی روسپی در آنجا زندگی می کرده است، و آنها از سابقه آن خانه اطلاعی نداشتند.
همزمان هر دو مشغول تمرین نمایشی به نام “مرگ فروشنده” اثر “آرتور میلر” (۱۹۴۹) هستند. اینکه کارگردان چرا این نمایش را در کنار بازی فیلم ارائه داده است خود جای تحلیل جداگانه دارد. “مرگ فروشنده” روایتگر داستان مردی مفلوک است که در چنگال استثمار و نظام سرمایه داری گرفتار شده است. مردی که تبدیل به یک ابزار و مهره شده است تا هر زمان سیستم به او نیاز دارد، از او استفاده کند. این مرد در جایی از نمایش می گوید “می خواهم دیده شوم“. این حرف او روایت انسان در جامعه ای هست که از او غفلت می شود و دیده و شنیده نمی شود، مگر مانند ابزاری به او نیاز باشد.
اصل داستان از جایی آغاز می شود که رعنا همسر عماد، با صدای زنگ آپارتمان در ورودی منزل را به گمان آنکه همسرش پشت در هست را، باز می کند، و می رود تا در حمام دوشی بگیرد. اما آن کس که به آپارتمان او ورود پیدا می کند، کسی نیست جز یکی از مردهایی که قبلا به این آپارتمان رفت و آمد داشته است. مردی که حدود ۵۵ سال یا کمی بیشتر سن دارد. او با این گمان که آن زن روسپی در حمام هست وارد آن می شود. از همین ابتدا همه شواهد بیانگر یک اتفاق از سر اشتباه هست. اینکه چه اتفاق و درگیری و کشمکشی در حمام اتفاق افتاده است معلوم نیست. عماد بعد از آمدن به خانه نشانه های خون را در راه پله ها می بیند. همسایه ها قبل از آمدن عماد با شنیدن فریاد های رعنا وارد آپارتمان شده و تن خون آلودش را به بیمارستان منتقل می کنند.
اینجا دقیقا همان نقطه ای هست که هر انسانی با دو انتخاب مواجه می شود. بخشش یا انتقام؟
به عبارتی انسان در مقابل جفاهای خواسته ناخواسته ای که از سوی دیگران بر او روا داشته می شود، تبدیل به قاضی می شود که باید قضاوت بکند و تصمیم بگیرد که ببخشد یا انتقام بگیرد. انتقام، ویژگی رفتاری و روانشناختی جامعه ایست که آدم ها تنها نگاهشان بر یکدیگر متمرکز هست، و نه بر چیزی فراتر از خود. و همیشه در پی ارزیابی ارزش های خود و یا دیگری در ترازوی افکار محدود و تنگ خود هستند.
عماد به رغم اینکه معلم ادبیات و هنر هست و مسولیت تربیت نسلی را پذیرفته است راه انتقام را در پیش می گیرد. یکی از سکانس هایی که تلخ هست. کلاس آموزشی دانش آموزان سنین دبیرستان هست. در آنها پیوندی با هنر و ادبیات سر زمینی که به آن تعلق دارند، دیده نمی شود آنجایی که فیلم “گاو” اثر داریوش مهر جویی که از آثار برجسته سینمای ایران هست، نمایش داده می شود، بسیاری رفتارهای تمسخر آمیز نشان داده و یا ترجیح می دهند تا تصاویر مستهجن گوشی های خود را ببینند.
در همین سکانس هاست که شاهد پارادوکس سیستم آمورشی و طنز تلخ آن می شوید. در حالی که دانش آموزان تصاویر مستهجن و نامتناسب با سن خود را گوشی هایشان می بینند، مدرسه از توزیع بسته های آموزشی معلم، با این توجیه که اینها مناسب سن آنها نیست خودداری می کند. این همان فریبی هست که سالها نظام آموزشی از خودش خورده است و چشمش را آگاهانه بر روی حقایق بسته است.
رعنا بعد از آن اتفاق، از نظر روانی مبتلا به اختلال استرس پس از بحران (PTSD) می شود و همه نشانه های آن اختلال، مانند اضطراب، ترس از تنها ماندن در منزل، نخوابیدن، ترس از فضای حمام و ….. را نشان می دهد. اینکه عماد، بحران ایجاد شده برای رعنا را بزرگ نمایی نکرد و به عبارتی خبرش را توسعه نداد، (برخلاف بسیاری که این کار را انجام می دهند) سرعت بهبودی رعنا را بیشتر کرد. اگر خبر به سرعت در خانواده و دوستان منتشر می شد، موجب کنجکاوی و مداخله دیگران می شد، و با هر کنجکاوی و پرسش دیگران، دوباره آن بحران برای رعنا جان تازه می گرفت.
عماد به دنبال گرفتن انتقام از متجاوز به شیوه و روش خود عمل می کند. فرد مورد نظرش را از طریق شماره ماشین وانت اش پیدا کرده و از او درخواست می کند برای حمل کتابهایش به آپارتمان سابقشان برود. و به این ترتیب سکانس های خوبی را رقم می زند.
زن در فیلم ” فروشنده” به عنوان نماد زن جامعه ما یا تبعات ناشی از یک طلاق را به دوش می کشد، یا مبتلا به مرد هراسی و احساس ناامنی ناشی از آن هست، آنگونه که در خانمی که در تاکسی نشسته است و به اشتباه تصور می کند مرد کناری او قصد مزاحمت برایش دارد، دیده می شود.
پدیده هایی چون مرد هراسی، خیانت و اشتغالات جنسی با سکس و نگاه کردن به تصاویر مستهجن، آنگونه که در فیلم مشاهده می شود، خود حاصل آموزه های غلط، توام با افراط و کج فهمی، مرز بندی های جنسی، تابو نشان دادن روابط طبیعی دختر پسر از کودکی، القاء گناه و … هست که نتیجه آن می شود که انسان به آن چه منع شده است حربص تر می شود.
یکی از پدیده های تلخ جامعه ما کم رنگ شدن نقش پدر در خانواده هست. پدر به شکلی در خانواده حضور ندارد. تاثیر نبود پدر در بروز رفتارهای ناهنجار در نوجوانان را می توان دید. در آنجایی که دانش آموزی تصاویر مستهجن در گوشیش را نگاه می کند، معلم گوشیش را می گیرد و از او می خواهد که پدرش به مدرسه بیاید، دانش آموز دیگر می گوید آقا اجازه، پدرش فوت شده است. و یا کودک ۵ ساله ای که همیشه همراه مادرش، به دلیل اینکه در منزل تنها نماند هر روز بر سر تمرین تئاتر حضور داشت، خود محصول طلاق والدین بود. چه با نمایش مرگ پدر و یا طلاق او، فیلم به طور صحیح به تبعات سوء ناشی از فقدان پدر در خانه پرداخته است.
بر می گردیم به سکانس های آخر فیلم.
عماد قبل از آمدن این مرد به آپارتمانش، تصور میکرد، متجاوز باید مردی جوان باشد، اما با دیدن چهره آن مرد مسن، همانند همه تماشاگران فیلم، متعجب و شگفت زده شد. مرد مسنی که بسیار ظاهر مثبت و موجهی داشت و گمان متجاوز بودن در باره او را به سختی میتوان پذیرفت. این تعجب، سردرگمی و آشفتگی او را در این باره که آیا تصمیم بر بخشس یا انتقام بگیرد، را بیشتر کرد. عماد آن مرد مسن را تحت فشار سوالهای خودش قرار داد تا اطمینان پیدا کند که آیا او عمدا یا از روی یک اشتباه سهوی این رفتار شرورانه را انجام داده است. اما مگر انسان بر مبنای اطلاعات دیگری اعتماد و عمل می کند؟ او همه قضاوت ها وداوری هایش را خود برمبنای گمان های خود انجام می دهد. کارگردان با زیرکی این چهره به ظاهر موجه و مثبت را برای این نقش انتخاب کرده است، تا بگوید، حتی آنجا که همه چیز حکایت از یک اشتباه سهوی می کند، بد بینی ها، کج فهمی ها، بی اعتمادی ها و خشونت ها در زیر پوست رفتاری انسان ها لانه کرده است و می رود تا رفتار شوم انتقام را در او رقم بزند.
منطبق بر همین فرمول، عماد در تله انتقام می افتد، آن مرد را تحت فشار تهدید به اینکه همه چیز را و اینکه سال هاست به همسرش خیانت می کند را به خانواده ای که ۳۵ سال پایدار بوده است، خواهد گفت. چهره مرد به اندازه ای قابل ترحم می شود که هر تماشاچی، با برآورد معدلی از همه آنچه دیده است، آرزو می کند کاش عماد او را ببخشد. تهدید ها و فشار های عماد موحب می شود تا مرد مفلوک به دلیل نارسایی قلبی بر زمین افتد. رعنا که تا آن زمان نشانه های اختلال استرس پس از بحران را نشان می داد،با حاضر شدن بر سر آن صحنه و دیدن چهره آن مرد، اعتماد و امنیت خود را باز یافت و از عماد خواست تا آن مرد را رها کند و یا به عبارتی ببخشد. او با آب پاشیدن بر صورت آن مرد و مراقبت پدرانه، نشان داد که دیگر از متجاوز و افکار نگران کننده درباره او عبور کرده است. در واقع، درمانی حقیقی در باره رعنا در این سکانس های زیبا اتفاق افتاد. این صحنه نباید از نظر هیچ رواندرمانگری دور بماند.
اما عماد در دام انتقام افتاد و نه تنها با وارد کردن فشار عصبی بر او، وی را روانه بیمارستان کرد، بلکه با سیلی زدن به او و تحویل دادن مدارک دال برخیانت، به خانواده اش، آبی از انتقام بر آتش کینه اش فرو ریخت و با “فروش” بخشش، و مناعت طبع، انتقام را خرید.
“خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت”
راستی ما در زیر سایه بدبینی ها، کج فهمی ها وبی اعتمادی ها چقدر خودمان را فروختیم؟ و با چه قیمت؟